واکاوی ذهن یک شاعر در یک شعر (نقدی ساخت شکنانه بر شعری از خانم لیلا فراهانی) نوشته ی مهدی شکری
این روزها که ضدِ شاعران-حالا شما بخوانید متشاعران-به عنوانِ شاعران راستین و بزرگ،تبلیغ می شوند و مخاطبین آنان نیز به واسطه ی توهمی که سالهاست در رگ و پیِ ما ایرانیان تزریق شده بی آنکه مجهز به خواندن و ذهنِ خلاق باشیم،شیپورها در دست آنچنان سر و صدا می کنند که"حد همین است سخندانی را"؛درباره ی شعر لیلا فراهانی سکوت کردن همان است که بیژن نجدی روی مجموعه ی"قصیده ی لبخند چاک-چاک"از شمس لنگرودی گفت:"به نظر من ساکت ماندن در مقابل شاعرانی از این دست،و بی تفاوت ماندن نسبت به وجود آنها،به اندیشه ی آنها و ساختمان زبانشان نه تنها تن دادن به نوعی ضد ارزش است بلکه در مقابل نسلی که در راه می بینیم،روزی شرمساری ما خواهد شد."(۱)
شاید برای رهایی از این شرمساری است که می خواهیم شعر کوتاهی از ایشان را با رویکردی ساختارگریزانه بررسی کنیم تا هم در برابر آینده گان عرق شرم بر پیشانی نداشته باشیم و هم تلنگری باشد به اکنونیان که شعر خوب نه بیانِ احساس و کشفِ تصویر و شعار و...است که همه ی اینها در حوزه ی خطابه می گنجند؛بلکه شعر خوب،بستری ست برای شکل گیری اندیشه.
نقد ساختارگریزانه چیست
نقد ساختارگریزانه(شالوده شکنانه؛ساختار شکنانه)اولین بار توسط ژاک دریدا سال ۱۹۶۶ در مقاله ای تحت عنوان"ساختار،نشانه و بازی در علوم انسانی"مطرح شد و دو-سه سالِ بعد توسط منتقدان حوزه ی ادبیات آمریکا،مانند:پل دومن؛هایدن وایت؛هاروک بلوم و...به باز خوانی متون مهم ادبی پرداخت و یکی از مهم ترین نگرش ها به متن ادبی را پیشنهاد داد.
هدف ما در این نقد"نه ویران کردن متن و بی معنا نشان دادن آن است.بلکه می خواهیم تحلیل نزدیک تری از آن ارائه دهیم و از این طریق متن را بی اثر و خنثی کنیم از طریق خود متن."(۲)
همانطور که جاناتان کالر در تعریف از ساخت شکنی می گوید:"ساخت شکنی،نقدِ تقابل های سلسله مراتبی است که ساختار تفکر را تشکیل داده اند:درون/بیرون؛روان/تن؛حقیقی/استعاری؛گفتار/نوشتار؛حضور/غیاب؛طبیعت/فرهنگ؛صورت/معنا...ساخت شکنی یک تقابل یعنی نشان دادن اینکه این تقابل طبیعی و اجتناب ناپذیر،نیست؛بل سازه ای است ساخته ی گفتمان های متکی بر آن تقابل و نشان دادن اینکه این تقابل در یک اثر ساخت شکنانه باز یک سازه است.اثر نمی خواهد آن را نابود کند بلکه می خواهد ساختار و کارکردی متفاوت به آن ببخشد."(۳)
پس برای برخوردی ساخت شکنانه با یک اثر باید سه اصل را در نظر داشته باشیم؛همان سه اصلی که دریدا مطرح می کند:
۱)زبان ناپایدار و دارای ابهام و پیچیدگی است که دائما معناهای مختلفی ایجاد می کند.*
۲)هستی،مرجع و مرکز ثابتی ندارد
۳)انسان ها عرصه ی جنگ ایدئولوژی هستند.
نقد شعر
حالا با توجه به مشخص کردن موضع مان در این یادداشت می خواهیم به خوانش و نقد شعر خانم لیلا فراهانی وارد شویم؛آنهم از نوع ساختارگریزانه و بررسی دو نقطه ی متقابل در شعر با استناد به شعر.یعنی باور داشتن به حیات بعداز مرگ یا باور نداشتن به حیات بعداز مرگ.
پس سعی می کنیم در این نوشته نشان دهیم که هر دو این ایدئولوژی های متقابل در شعر وجود دارد و اینجاست که هر مخاطب بنا به اصل سوم که ذکر آن رفت از شعر معنای مورد نظرش را استخراج می کند و شعر یعنی همین؛یعنی به قول عین القضات"آینه گی"*.شعر تریبون تبلیغ ایدئولوژی خاصی نیست که اگر اینگونه باشد در چهارچوب زمان و مکان قرار می گیرد و به سرعت با فروپاشی آن ایدئولوژی به فراموشی سپرده می شود؛چیزی که در نوشته های اکنونیان فراوان است بی آنکه از تاریخ درس بگیرند که علت باقی نماندن آنهمه شاعر که در تذکره ها نامشان آمده یا دوواوینشان به دست ما رسیده بی آنکه نام و نشانی از آنان به عنوان شاعر باقی مانده باشد،چیست؟
شعر اینگونه آغاز می شود:
"مرگ
پله به پله
می آید
بالا یا پایین فرقی نمی کند"
صحبت از مرگ و آمدن مرگ است.حالا چه این مرگ طبق اسطوره از سرزمین هادس یعنی پایین بیاید یا چه طبق باوری مذهبی از بالا و آسمان؛بلکه آن چیزی که مهم است حضور مرگ و آمدن مرگ است.
شاعر از همان آغاز ما را آونگ وار بین دو نگرش به جایگاه مرگ نگاه می دارد.بالا یا پایین.
در سطرهای بعدی ست که هر مخاطب بنا به ایدئولوژی ای که به آن وابسته است به تاویل از این آمدن می پردازد
"دست هایت را باز کن
و
جورچین زندگی ات را کامل کن"
پس مرگ کامل کننده ی زندگی است.اینجاست که هر مخاطب در ذهنش تعریفی دارد که این کامل شدن چگونه است.آیا مرگ حیات دوباره است و در این حیات زندگی به کمال خود می رسد یا نه،تنها پایان زندگی است؛آنجا که زندگی به کامل بوده گی خود می رسد؟
"در آغوشش بگیر
نخ این بادبادک را رها کن"
می بینیم که در این دو سطر نیز سخن از پذیرش مرگ و در آغوش کشیدن اوست و رها کردن نخ بادبادک؛این بادبادک می تواند همان روان(روح)باشد و رهایی اش از قالب تن که مثل نخی آن را به بند کشیده؛پس شاعر به حیات بعداز مرگ اعتقاد دارد اما آوردن"این بادبادک"و مشخص نکردن قطعی"این بادبادک"چیست یا کیست سبب می شود ما "این بادبادک" را بتوانیم نقطه ی مقابل روان بدانیم و تن در نظرش بگیریم؛تنی که مثل بادبادکی بازیچه ی حوادث روزگار است و مرگ نه حیات دوباره که تیرِ خلاص و پایان رنج هستی است؛پایان در بند بودن و اُخت داشتن به بند.
"و لذت ببر
غروب با اشک های او زیباست"
اوج این شعر در سطر پایانی یعنی"غروب با اشک های او زیباست"اتفاق می افتد؛جایی که شعر به اوج می رسد،تمام می شود مانند زندگی و ما با ایجازی بی پرده و بی پروا،رو به رو می شویم.
غروب نوید دهنده ی طلوعی دوباره است؛میلاد و رستاخیز دوباره ی خورشید.اما این میلاد دوباره آیا از همان نوعی است که مذهب به ما می گوید یعنی رستاخیزِ روح؟
اینجاست که "او" معناهای مختلفی را اراده می کند و به ذهن متبادر می کند.
"او"می تواند معشوقی باشد که شاعر را فراموش کرده و حالا با شنیدن مرگ شاعر دوباره خاطرات با هم بودن در ذهنش روشن شده.پس مرگ حیات دوباره ی این خاطرات در ذهنِ "او"ست که به گریه می اندازدش؛مرگ می تواند همان حیات دوباره ی با هم بودن باشد.
اما آیا "او" تنها دلالت بر معشوقی فراموشکار دارد یا "او" همان مرگ است که در سوگ زندگی و پایان زندگی می گرید؟؛"او"یی که نقطه ی پایان است و با پایان دادن به زندگی در واقع از پایان خودش نیز آگاه می شود و اینگونه است که به گریه می افتد؛چرا که در نهایت زندگی است که مرگ را شکست داده و با سپردن خود به دست مرگ نه تنها مرگِ خود که مرگِ مرگ را هم سبب شده و این پیروزی است-یعنی سوگواری مرگ و پایان مرگ-که زیباست؛پایان مرگ و زندگی؛پایان همه چیز و این زیباست.
همانطور که دیدیم در این نوشته تقابل دو نگاه به مرگ را در کنار هم بررسی کردیم و البته این به این معنا نیست که این شعر عالی
تنها تقابل این دو نگرش است بلکه به فراوانی در حال زایش معناست و ما در این نوشته به یکی از معانی پنهانی این شعر،اشاره کردیم.
توضیحات
*این اصل اول درباره ی شعر کاملا قابل رویت است؛چرا که"شعر متنی است که در آن کوچکترین عنصر تشکیل دهنده اش نه لفظ بلکه نشانه است"(۴).یعنی به اختیار در آورنده ی همه ی معانی که در طول تاریخ پیرامون آن کلمه می چرخند و اینجاست که به تعریف درستی از شعر می رسیم:شعر متنی است که در حال زایش معناست و متنونی که معنای تحت اللفظی و اولیه ی آن مهم ترین و تنها معنی آن باشد شعر نیست،چه از شاعران گذشته باشد چه معاصر،فرقی نمی کند
*عین القضات همدانی:"شعر را همچون آینه ای دان که هر کس خویش را در آن می نگرد"
منابع و مراجع
۱)بیژن نجدی/پر برگ و سایه(یادداشتی بر مجموعه ی "قصیده ی لبخند چاک-چاک"از شمس لنگرودی)
۲)سلدن،رامان و پیتر ویدوسون/راهنمای نظریه ی ادبی معاصر/ترجمه ی عباس مخبر/طرح نو
۳)کالر،جاناتان/نظریه ی ادبی/ترجمه ی فرزانه طاهری/نشر مرکز
۴)مصاحبه با مصطفی علی پور/بیشتر شب است/مهدی مظفری ساوجی/انتشارات کوله پشتی