تام وآنجلا
داستان کوتاه کودک و نوجوان .
به گزارش شهروندالبرز،
به نام خدا
یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
یه روز گربه سیاهی به نام تام در خانواده فقیر به دنیا آمد و و در همان روز گربه سفید به نام آنجلاو در خانواده پولدار به دنیا آمد .
یک روز که گربه سیاه وقتی داشت میرفت غذا پیدا کند آنجلا را دید و از آن خوشش آمد ولی آنجلا از تام خوشش نمی آمدتام با ناراحتی به خانه برگشت و ماجرا را برای خانواده خود تعریف کرد.
آنجلادر این فاصله برای پدر مادر خود ماجرا را تعریف کرد پدر و مادرتام به خانه آنجلارفتند ولی بازی آنجلا و پدر مادر قبول نکردند تام خیلی ناراحت شد در همین لحظه تام دختری بهنام آنجلیان را دید و از او هم خوشش آمد.
با آنجلیان که سگی پاکوتاه بود عروسی کرد و آنجلا هم با سگی بهنام تیگر عروسی کرد تام وآنجلیان هم صاحب پسری شدند و چون او پاکوتاه بود اسمش را پاکوتاه گذاشتند در همین فاصله آنجلا و تیگر هم صاحب دختری شدند و نام آن را برفی گذاشتند .
بعد از چند سال که پاکوتاه و برفی بزرگ شدند یک روز که پاکوتاه رفته بود نان بگیرد یک دفعه برفی را دید و از اوخوشش آمد.
برفی هم از پاکوتاه خوشش آمد پاکوتاه به خانه برگشت وماجرارا برای پدر و مادر خود تعریف کرد . در همین فاصله برفی هم برای پدر و مادر خود تعریف کرد آنها قرار گذاشتند که فردای آن روز به خانه برفی بروند فردای آن روز که رسید پاکوتاه و مادر و پدر به خانه برفی رفتند مادر برفی یعنی آنجلا قبول نکرد پدر او یعنی تیگر قبول کرد .
تیگر با آنجلا صحبت کرد و گفت چرا قبول میکنیم آنجلا ماجرا برای تیگر تعریف کرد ، ولی بازهم تیگر قبول کرد آنجلا قبول نمیکرد ، تا اینکه تام به التماس افتاد آنجلا ناچار شد که قبول کند .
پاکوتاه و برفی با هم عروسی کردند و صاحب ۲ فرزند شدند یک دختر و پسر نام آنها را تام و آنجلا گذاشتند و آن ها تا ابد با هم با خوبی و خوشی زندگی کردند .
نویسنده : نیایش نادری
مطالب مرتبط
نظرات شما
- بخش نظرات تنها برای ارائه نظرات شما در رابطه با همین مطلب می باشد و نظرات متفرقه حذف خواهند شد.
- لطفاً از نوشتن متن های تبلیغاتی و یا توهین آمیز خودداری فرمایید.
- نظرات شما پس از تایید مدیریت وبسایت قابل نمایش خواهد بود لطفاً در ارسال نظرات صبرداشته باشید
- قبل از ارسال نظرات خود قوانین سایت را مطالعه بفرمایید